این طبیب نورانی....
رفته بوم پیش طبیب سنتی (همانهایی که مادربزگها دکتر علفی می خوانندشان!). پرسید :مشکلت چیست؟ پاسخ دادم: حالم خوش نیست، هر زمان که وقت پیدا کنم و در احوالات خودم اندیشه کنم، گریه ام میگیرد... تا می خواهم بخوابم در دلم شروع می کنند به رخت شستن! میگوید: شما سو مزاج سودا داری... باید آب پنیر نوش جان کنی تا سودا دفع شود...
تازگی ها با یک طبیب نورانی آشنا شده ام، همین که به محضرش رفتم، نگاهم که به نگاهش افتاد، دردم را خواند...شروع کرد برایم حرف زدن، من هم محو صحبتهایش... گفت: میدانم نوم برایت سبات نیست... میدانم هنوز حب وجودت از تراب جوانه نزده و هنوز از زمین پانگرفته ای برای آسمان... میدانم... درمانت نزد من است، تو فقط بگو بسم الله...
بسم الله الرحمن الرحیم... عم یتسایلون... عن النبا العظیم...
او می گفت و من اشک می ریختم... یک دل سیر گریه... آنقدر که همه ی آن سوداهای سوخته انگار پاک پاک شده بود...
پ.ن1: همه شخصیتها حقیقی هستند.
پ.ن2: اگر کسی احیانا مشکل مشابه دارد، دستور آب پنیر موجود است!
متنت خیلی خوب بود و از این که به این زیبایی مسائل روزمره رو با سوره مرتبط کرده بودی خیلی خوشم اومد.