تو حضرت آسمانی...
درست روبرویم نشسته بودی...
نگاه مهربانت را در چشمم دوختی
اما من... روی از تو گرداندم
به این سو.. به آن سو...
دنیا را دیدم
رنگارنگ بود، سبز،زرد، قرمز، هزار رنگ...
برخاستم و مشتاقانه به سویش دویدم
غرق در رنگها شدم
انگار نگاه پرمحبت تو را از یاد برده بودم...
انسانهایی را دیدم گرد گودال دنیا نشسته بودند
بی اعتنا به آتشی که زبانه می کشید قهقهه سرداده بودند
گویی آنها هم تو و نگاهت را فراموش کرده بودند
بوی سوزاندن خوبی ها می آمد...
نزدیکتر رفتم و داخل گودال را نگریستم
افرادی را دیدم که نگاهشان شبیه نگاه تو بود... مهربان... پرامید...
به خود لرزیدم...یاد تو افتادم...چند وقت بود فراموشت کرده بودم؟
هراسان از اینکه نکند تو هم مرا از خاطر برده باشی سر به سوی تو برگرداندم
و تو همچنان با همان نگاه مهربان که امید بازگشتم در آن موج می زد به من می نگریستی...
بدون لحظه ای درنگ و فراموشی، شاهد تک تک لحظات عمرم بودی
آمدم درست روبرویت نشسنم
نگاه در نگاهت دوختم...
گویی همه خوبی های عالم در نگاه تو بود...
بی انتها... زلال... آبی...
همچون آسمان...